- آموزشی
- روانشناسی
- آموزشی
- بازی و سرگرمی
- بیوگرافی
- پزشکی و طب سنتی
- تاریخ
- درسی و کمک آموزشی
- رمان
- روانشناسی
- زبان های خارجی
- شعر و ادبیات
- عمومی
- فانتزی
- كمك درسی تخصصی دبستان
- كمك درسی تخصصی متوسطه اول
- کتاب های صوتی و تصویری
- کتب نفیس
- کمک درسی تخصصی فنی و حرفه ای
- کمک درسی تخصصی متوسطه دوم
- کودک و نوجوان
- مكاتب و اديان
آدم کجا بودی؟ (نگاه)
۹۵.۰۰۰ تومان
نویسنده: هاینریش بل | مترجم: سارنگ ملکوتی | انتشارات: نگاه | نوبت چاپ: 3 | شابک: 9786003763456 | صفحات: 224 | نوع جلد: | قطع کتاب: | وزن: 190 | ترامواها با سرعتی سرگیجهآور از کنار آنها میگذشتند، آنها وارد محلهای شدند که همه چیز در آن آرام و ساکت بود. ویلاهایی در باغهای سرسبز قرار داشتند، اتومبیلهای ارتشی جلوی دروازههای سنگی ایستاده و آنها به حالت قدمرو از میان یکی از دروازههای سنگی رد شده و وارد یک پارک تمیز و مرتب شده و دوباره به شکل مربع در ردیفی به صف شدند.
کولهپشتیها از روی دوش برداشته و مرتب شدند، تفنگها در کنار هم قرار گرفتند. هنگامی که دوباره به حالت خبردار، خسته، گرسنه، تشنه، خشمگین و دلخسته از این جنگ لعنتی ساکت ایستادند، صورتی کوچک و اصیل از برابرشان رد شد؛ این سرهنگ بود. رنگپریده با نگاهی سخت و لبهای جمعشده و دماغی دراز. برای سربازان به ظاهر طبیعی بود که یقۀ زیر این چهره به صلیب مزین شده باشد. ولی این چهره هم موردپسند آنها نبود. سرهنگ از گوشهها به صورت مستقیم، آهسته و محکم رد شده و از مقابل هیچ نگاهی نمیگذرد، وقتی در نهایت به ضلع خالی میدان رسید، گروه کوچکی از افسران دورش را گرفتند، همه میدانستند او چیزی میگوید و همه بدان میاندیشیدند که تمایل زیادی به نوشیدن دارند، نوشیدن و اینکه چیزی بخورند و بخوابند یا سیگاری دود کنند. «همرزمان»؛ صدایی واضح و روشن گفت:
همرزمان به شماها سلام میگویم، چیز زیادی برای گفتن نیست، ما باید آنها را شکار کنیم و باید این گوشخوابیدهها را به همان بیغولههای بیسقفشان برگردانیم، فهمیدید؟
0
نفر در حال مشاهده این محصول هستند!
توضیحات
ترامواها با سرعتی سرگیجهآور از کنار آنها میگذشتند، آنها وارد محلهای شدند که همه چیز در آن آرام و ساکت بود. ویلاهایی در باغهای سرسبز قرار داشتند، اتومبیلهای ارتشی جلوی دروازههای سنگی ایستاده و آنها به حالت قدمرو از میان یکی از دروازههای سنگی رد شده و وارد یک پارک تمیز و مرتب شده و دوباره به شکل مربع در ردیفی به صف شدند.
کولهپشتیها از روی دوش برداشته و مرتب شدند، تفنگها در کنار هم قرار گرفتند. هنگامی که دوباره به حالت خبردار، خسته، گرسنه، تشنه، خشمگین و دلخسته از این جنگ لعنتی ساکت ایستادند، صورتی کوچک و اصیل از برابرشان رد شد؛ این سرهنگ بود. رنگپریده با نگاهی سخت و لبهای جمعشده و دماغی دراز. برای سربازان به ظاهر طبیعی بود که یقۀ زیر این چهره به صلیب مزین شده باشد. ولی این چهره هم موردپسند آنها نبود. سرهنگ از گوشهها به صورت مستقیم، آهسته و محکم رد شده و از مقابل هیچ نگاهی نمیگذرد، وقتی در نهایت به ضلع خالی میدان رسید، گروه کوچکی از افسران دورش را گرفتند، همه میدانستند او چیزی میگوید و همه بدان میاندیشیدند که تمایل زیادی به نوشیدن دارند، نوشیدن و اینکه چیزی بخورند و بخوابند یا سیگاری دود کنند. «همرزمان»؛ صدایی واضح و روشن گفت:
همرزمان به شماها سلام میگویم، چیز زیادی برای گفتن نیست، ما باید آنها را شکار کنیم و باید این گوشخوابیدهها را به همان بیغولههای بیسقفشان برگردانیم، فهمیدید؟
