- آموزشی
- روانشناسی
- آموزشی
- بازی و سرگرمی
- بیوگرافی
- پزشکی و طب سنتی
- تاریخ
- درسی و کمک آموزشی
- رمان
- روانشناسی
- زبان های خارجی
- شعر و ادبیات
- عمومی
- فانتزی
- كمك درسی تخصصی دبستان
- كمك درسی تخصصی متوسطه اول
- کتاب های صوتی و تصویری
- کتب نفیس
- کمک درسی تخصصی فنی و حرفه ای
- کمک درسی تخصصی متوسطه دوم
- کودک و نوجوان
- مكاتب و اديان
رویاهای خطرناک (پرتقال)
۲۷۹.۰۰۰ تومان
تسخیر عمارت هیل (نشر خوب)
۳۵۰.۰۰۰ تومان
0
نفر در حال مشاهده این محصول هستند!
توضیحات
النور ونس سیودوساله بود که به عمارت هیل آمد. حالا که مادرش مرده بود، از بین تمام مردم جهان، بهراستی فقط از خواهرش متنفر بود. از شوهرخواهر و خواهرزادهٔ پنجسالهاش هم خوشش نمیآمد و هیچ دوستی نداشت. یکی از دلایل اصلیاش یازده سالی بود که از مادر ناتوانش مراقبت کرده بود؛ کاری که ارمغانش برای او اندکی مهارت پرستاری و ناتوانی در مواجهه با نور شدید آفتاب، بدون پلکزدن مدام بود. به یاد نداشت در این سالهای بزرگسالی روز خوش دیده باشد و واقعاً احساس خوشبختی کرده باشد. سالهایی که با مادرش بود، فداکارانه حول گناهان کوچک و سرزنشهای کوچک بنا شده بود؛ حول خستگی مدام و ناامیدی بیپایان. بیآنکه بخواهد خجالتی و محتاط شود، از آنجا که مدتی طولانی تنها زندگی کرده بود و هیچکس را نداشت که دوستش داشته باشد، حرف زدن برایش سخت شده بود، حتی حرف زدن معمولی؛ نمیتوانست بدون معطوف کردن صددرصدیِ حواسش به حرف زدن چیزی بگوید و بهطرز عجیبی بهسختی کلمات موردنیازش را پیدا میکرد. اسمش به این دلیل از فهرست دکتر مونتاگ سر درآورده بود که یک روز، وقتی او دوازدهساله و خواهرش هجدهساله بودند و از مرگ پدرشان هنوز یک ماه هم نگذشته بود، باران سنگ روی خانهشان باریدن گرفت؛ بارانی بیهوا و بیدلیل که از روی سقف با صدایی وحشتناک غلت میخورد پایین روی دیوارها؛ پنجرهها را میشکست و دیوانهوار به سقف میکوبید. بارش سنگ سه روز بهصورت متناوب ادامه داشت و هر بار النور و خواهرش بیشتر از اینکه نگران سنگها باشند، از تجمع همسایهها و تماشاچیهای هر روزِ جلوی خانهشان عصبی میشدند، همینطور از اصرار عصبی و کورکورانهٔ مادرشان که همهٔ اینها را میانداخت گردن بدخواهان محل که پشت سرشان حرف میزدند و از موقعی که او ساکن آنجا شده بود دست از سرش برنداشته بودند. بعد از سه روز وقتی النور و خواهرش به خانهٔ دوستی فرستاده شدند، بارش سنگها متوقف شد و دیگر هم نیامد، هرچند النور، خواهر و مادرش برگشتند و در همان خانه زندگی کردند و دشمنی با همسایهها هم هرگز تمام نشد. همه داستان را فراموش کرده بودند، البته جز عدهای که دکتر مونتاگ با آنها مشورت کرده بود؛ قطعاً خود النور و خواهرش هم این اتفاق را از یاد برده بودند و آنموقع هریک فکر میکرد همهچیز زیر سر آن یکی است.
